پارت چهل و یکم

زمان ارسال : ۹۰ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : حدودا 9 دقیقه

«مهرو»
دلم می‌خواست وسط همین پارک، زیر آسمان سیه رنگ خدا و روی همین زمینِ بی‌رحم، زار زار گریه کنم و اشک بریزم.
راحت زیستن برای من تا این حدّ دشوار شده بود! آیا یک زندگیِ بی‌دغدغه حق من نبود یا شاید، چون یک دخترم این حق برایم ناحق شده بود؟
اگر با آن مرد ناشناس می‌رفتم چه می‌شد؟ اگر باز ضربه‌ی شلّاق سادگی‌ام را می‌خوردم چه؟ من حتی دیگر از سایه‌ی خود نیز می‌ترسیدم.
- ع

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • Aa

    00

    زیبا بود سپاس🙏🌺

    ۳ ماه پیش
  • نازنین هاشمی نسب | نویسنده رمان

    🌹🍀✨

    ۳ ماه پیش
  • محیا

    30

    ای خدا چقدر بامزه اند مهرو داوین😅😅

    ۳ ماه پیش
  • نازنین هاشمی نسب | نویسنده رمان

    جدال بینشون از نظر منم خیلی بامزه‌است😁😂 مرسی از نگاه پرمحبتت🌹🍀

    ۳ ماه پیش
  • ستاره

    40

    این دینانعمتی برامهرو،بچه م کم بدبختی داره خوبه داوینچی نیومدخونه سوهان روحش بشه والا 😂

    ۳ ماه پیش
  • نازنین هاشمی نسب | نویسنده رمان

    حتما از لقبیی که به داوین دادی«داوینچی» داخل رمان استفاده میکنم😂😁آره والا دینا نبود بازم مهرو با داوین جنگ داشت😂

    ۳ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.